بسند است آنکه زلف بناگوشت علم گیرد


مفرما عارض چون سیم را کز خط حشم گیرد

چو سبزه خویش را خط تو خواند جای آن دارد


که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد

پس از ماهیت می بینم، مه من کج مکن ابرو


گره مفگن به پیشانی که مه در غره کم گیرد

دلم سوی دهانت می رود، چون در تو می بینم


مگر می خواهد از بیم فنا راه عدم گیرد؟

خیالت بیشتر می بینم اندر دیده پر نم


اگر چه روی در آیینه ننماید چو دم گیرد

ستم در عهد تو زان گونه خونین شد که هر ساعت


اجل بهر شفاعت آید و دست ستم گیرد

مرا بر تخت وصلت ناخن پایی نگرددتر


اگر اطراف عالم سر به سر سیلاب غم گیرد

حدیث دیده و دل چون نویسد سوی تو خسرو


که کاغذتر شود از گریه، آتش در قلم گیرد